با انتخاب رشته حقوق دانشگاه تهران برای همیشه سرنوشتم تغییر کرد

 

با انتخاب رشته حقوق دانشگاه تهران برای همیشه سرنوشتم تغییر کرد

 

سال ۱۳۸۴ بود که تغییرات مهم زندگی من رقم خورد.

همان سالی که با انتخاب رشته حقوق دانشگاه تهران برای همیشه سرنوشتم تغییر کرد و از خانواده و دلبستگی‌هایم در اصفهان جدا شدم و تهران شد شهر آمال و آرزوهای کوچک و بزرگم.

هرچند روزهای اول زندگی در خوابگاه برایم سخت بود و جایگاهم از آن دختر بزرگ لوس خانواده که همه چیز برایم مهیا بود، به ناگاه تبدیل شد به یک دختر معمولی که باید در آشپزخانه مشترک غذا درست می‌کرد و خبری از غذاهای خوشمزه مامان نبود، در سالن مطالعه مشترک درس می‌خواند و خبری از اتاق اختصاصی نبود و با سه هم اتاقی از شهرهای دیگر و فرهنگهای مختلف کنار می‌آمد. برای دختری ۱۸ ساله که در اصفهان بزرگ شده بود و تجربه ارتباط با فرهنگ‌های دیگر را نداشت، پذیرش تفاوت‌ها سخت بود.

این جمله را همیشه گفتم؛ زندگی خوابگاهی از من آدم دیگری ساخت و مرا مسئولیت‌پذیرتر و صبورتر کرد.

 

۲۳ ساله بودم که آزمون کانون وکلا را شرکت کردم و همزمان در رشته حقوق مالکیت فکری دانشگاه بهشتی قبول شدم. مصمم‌تر و پرتلاش‌تر، درخت آرزوهای زندگی‌ام را نشاندم و هر روز و هرساعت با انگیزه قوی برای تناوری، شادابی و درخشانی آن تلاش کردم.

انتخاب من زندگی در تهران با همه مصائبش بود. دختری مغرور بودم و طلب کمک در برابر مشکلات از نزدیکانم نمی‌کردم.

غرورم هیچگاه اجازه نداد از پدر و مادرم درخواست کمک اقتصادی کنم.

همان طور که تا امروز یاد ندارم از مردی چه در رابطه عاطفی، چه شغلی و چه دوستانه حمایت مالی گرفته باشم.

همیشه خودم را تنها دیدم و در حال جنگیدن.

دوست داشتم ذره ذره مزه زندگی را با تلاش‌هایم تجربه کنم.

تجربه‌هایی به غایت سنگین، شیرین و گاهی دردآور.

هنوز هم وقتی کلید در خانه را می‌چرخانم و چراغهای تاریک را روشن می‌کنم، ترس تنهایی لحظه ای به عمق وجودم رخنه می‌کند و ناخودآگاه ترس از مرگ به سراغم می‌آید ولی بلافاصله این آرامش و‌سکوت خانه است که مرا در آغوش می‌گیرد. 

آرامشی که در آشپزی دارم و همزمان پلی کردن پادکست های مورد علاقه‌ام.

کتاب‌های نصفه نیمه خوانده شده زیادی دارم که هر شب به سراغ یکی از آن‌ها می‌روم. گاهی هم سازی در دست می‌گیرم و تمرین می‌کنم . بعضی اوقات که حوصله پیاده روی دارم، لباس ورزشی تن می‌کنم و خودم را به باشگاه انقلاب می‌رسانم و در طول مسیر به قصه های جور واجور گوش می‌کنم.

دلخوشی‌های کوچک زندگی من کم نیست و البته این را مدیون دنیای روانشناسی اگزیستانسیال، پادکست رواق و کتابهای اروین یالوم هستم که در طول دو سال گذشته به من دید و نگاه متفاوت و مترقی از زندگی داد.

 

هر بار که به کاغذهای رنگی چسبیده به در کمدم نگاه می‌کنم، می‌بینم هنوز چالش‌های زیادی را باید پشت سر بگذارم و راه طولانی و دور و ‌‌درازی تا رسیدن به اهداف بزرگ‌تر دارم.

این را خوب می‌دانم که آفت این مسیر، مقایسه با دیگران است. آسیبی که این روزها به واسطه شبکه های اجتماعی گریبانگیر ماست.

معتقدم ظرفیت روانی ما آدم‌ها، سبک زندگی، شرایط شغلی، خانوادگی و فرهنگی هیچ یک از ما شبیه به هم نیست و منصفانه نیست که پدر خودمان را با  قضاوت‌ و خودسرزنشگری دربیاریم .

 

بعضی وقتها لازم است آدمی از دردها و رنجهایش، از مسیری که تا بدین جا آمده، از ناکامی‌ها، تلخی‌ها و ناامیدی‌ها بنویسد، از انکار دست بردارد و سیلی محکم واقعیت را نوش جان کند و به خودش یادآوری کند که مشکلات زندگی هیچوقت قرار نیست تمام ‌شود، فقط شکل آن تغییر می‌کند.

کافیست کمی با تقدیرت در صلح باشی!

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده