رابطه سمی یا ازدواج
در آستانه درِ اتاقم ایستادهام و به خیابان پرتردد از پشت پنجره نگاه می کنم.
از کی ایستادهام اینجا؟
نمیدانم!
یاد قصه عشق زنی که همین چند دقیقه پیش، رو به رویم نشسته بود، قلبم را به درد میآورد.
دختری که بعد از فوت مادرش، با مردی وارد رابطه میشود.
خانه و زندگیاش را در اختیار آن مرد میگذارد تا کمی از سوگ و تنهاییاش کم شود. در طول ۶ ماه زندگی مشترک، دوبار سقط جنین داشته و البته در این مدت از خشونتهای مرد بر روی بدنش در امان نبوده.
با این حال چیزی که در صحبتش مدام میشنیدم این بود که اگر مرا از بلاکی دربیاورد و ابراز پشیمانی کند دوباره با او زندگی میکنم و شکایتم را پس میگیرم.
همان طور که روایت زندگیاش را میشنوم، کبودی روی صورتش، زخم های دستش، پیامهای پر از تحقیر و دندانهای شکستهاش بیشتر توجهم را جلب میکند.
لحظهای درنگ می کنم. به تنهایی آدمی فکر میکنم.
انگار وقتی تنها و بیکس در گوشهای قرار میگیریم، دردی ویرانگر به جانت میافتد که تا مغز استخوان سوزن سوزن میشود.
احساس میکنی اگر تنها باشی، زندگیات در خطر است. چون این خالی بودنِ زندگی تقریبا تحمل ناپذیر میشود.
برایم حیرتانگیز بود که وقتی در مورد علاقهاش به این مرد صحبت میکرد؛ با لبخندی که بر چهرهاش می نشست و صدایی که سوز و خستگی دردناکی داشت، همچنان می خواست خودش را جانسخت، عاشق و پرتوان نشان دهد.
برای آدم زخمخورده تظاهر به سالم و آرام بودن
تلاش چشمگیری میخواهد و
این طاقتفرساترین و اندوهناکترین تکاپوی ممکن است.