مینا داستان تجاوزش را از سر تعریف می‌کند

 

مینا داستان تجاوزش را از سر تعریف می‌کند

 

تجاوز

 

شادم که ز شادی جهان آزادم

یک ساعتی به شروع جلسه دادگاه موکلم مانده و در طول مسیر با همه بیم‌ها و امیدها برای جلسه، این شعر از پادکست احسان عبدی پور با لهجه زیبای بوشهری در گوشم طنین انداز می شود.

می‌گوید: همه دنیا قصه ای بیش نیست، ماجرای زندگی ما، از خوب یا بد بودن آن پیشی گرفته و باید در دل قصه آدم‌ها باشی تا زندگی کنی.

 

در همین حین، موکلم تماس می‌گیرد که دم در دادگاه منتظر ایستاده است. ماشین را پارک میکنم و مینا را با مانتو مشکی بلند و با دستکش مشکی نزدیک دادگاه کیفری یک میبینم که این پا و آن پا میکند.

وجودش پر از نگرانی و تشویش است.

گوشی موبایل را تحویل می‌دهیم و همانطور که پله‌های دادگستری را بالا می‌رویم، به خود می گویم:

امروز در کجای تقویم زندگی‌ام قرار است نوشته شود

 

وارد شعبه دادگاه می شوم

_ سلام خانم منشی روزتون بخیر برای ساعت ۹ صبح خواستم اعلام حضور کنم

_ بیرون منتظر باشید، صداتون می کنم

 

به مینا نگاه میکنم که حالا دستکش مشکی‌اش را درآورده و عرق های دستش را پاک می کند.

او بیماری خود ایمنی دارد، بیماری که سیستم ایمنی بدن به اشتباه به خود بدن حمله می کند.

بطری آبی که همراه داشته را از کیفش بیرون می آورد و مینا داستان تجاوزش را از سر تعریف می‌کند:

 

حدود ساعت ۸ شب بود.

برای رفتن به خانه مادرم در گیلاوند، سوار ماشینی شدم که با همه بی حوصلگی‌ام، راننده مدام در حال صحبت بود.

ناگهان دیدم از مسیر همیشگی منحرف شد و فرمان ماشین را به سمت جاده باریک بیابان کج کرد

هر چه داد و فریاد زدم سرعتش را بیشتر کرد

وقتی فهمیدم فریادهای من افاقه نمی کند، به خواهش و التماس افتادم

ماشین را نگه داشت و تهدیدم کرد لباسهایم را در بیاورم

گریه و التماسم هیچ تاثیری در او نداشت.

گفت: هرچقدر دلت می‌خواهد داد بزن، التماس کن اینجا به جز من حتی خود خدا هم صدایت را نمی‌شنود.

بدنم قفل شده بود و برای محافظت از خودم، بدنم را با دستم جمع کردم، کار دیگری از دستم برنمی‌آمد.

 

اشک‌هایش جاری شد و نفسش تنگ.

کمی به خودش آمد و دوباره بطری آب را از کیفش درآورد، نفس عمیقی کشید و کمی آرامش گرفت.

 

منشی دادگاه در همین لحظه از شعبه بیرون آمد و صدا زد:

_ وقت رسیدگی ساعت ۹ صبح

 

دستانش را گرفتم و همانطور که وارد جلسه می‌شدیم به یاد حرف احسان عبدی پور افتادم:

بعضی دردها و غم‌ها به گونه ای اجزای تو را از هم باز می‌کند که بعد از ۴۰ روز سوگواری، دیگر آدم سابق نیستی!

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده