شبی مادر و پدر به خاطر این بی آبرویی نقشه کشتن دو دخترشان را میکشند
حوالی ساعت ۳ بعدازظهر است.
دو ساعتی هست که از جلسه دادگاه بیرون آمدم و خودم را برای جلسه بعدی به دفتر رساندم.
بلافاصله پرونده جدید را از کشوی میزم بیرون میآورم تا قبل از آمدن موکل نگاهی به آن انداخته باشم.
همینطور که ورق میزنم لیوان چای داغی که چند دقیقه پیش روی میزم گذاشته شده بود را محکم در دستم میگیرم تا کمی از سرمای وجودم و اضطرابم کم کند.
زنگ در به صدا در میآید.
دو دختر افغان با صدایی پر شور و رویی گشاده به همراه مددکارشان وارد میشوند.
مریم یکی از آن دختران زیباست که مدل موهای بافته شده و سایه سبز رنگ پشت چشمانش توجهم را جلب میکند و با مهربانی شروع به صحبت میکند.
میگوید ما ۵ فرزند هستیم. من تنها زندگی میکنم و رو به زهرا خواهرش میکند و میگوید او هم با دو خواهر و برادر کوچکتر که حدود ۹ و ۱۳ و ۱۵ سال دارند، زندگی میکند.
مریم و زهرا از خانه پدر و مادرشان به خاطر اینکه تن به ازدواج اجباری در سنین پایین ندادند، فرار کردند و حالا که ۲۳ ساله هستند، برای ساختن زندگی مستقل خود تلاش میکنند.
مادرشان برای بازگشت آنها و ازدواج با پسران فامیل به هر کاری تن داده ولی موفق نشده و برای همین شبی مادر و پدر به خاطر این بی آبرویی نقشه کُشتن دو دخترشان را میکشند.
همین طور که از نقشه مادر میگفتند، اشک در چشمانشان جمع شد و گریه میکردند.
لحظه ای سکوت سنگین حاکم شد.
چشمان مددکار قرمز شده بود و تاب ماندن در اتاق را نداشت.
فورا نگاهم را از آنها دزدیدم و به بیرون از پنجره به باد پاییزی که برگهای درختان را روی هوا میچرخاند، نگاه کردم و چای سرد شده را با بغضم قورت دادم.
دوباره آن لبخند معنادار مریم روی صورتش مینشیند و ادامه میدهد: بعد از اینکه مادرم نتوانست نقشه کشتن ما را عملی کند، خواهر سومم را مجبور به ازدواج با پسربرادرش میکند.
پسری که برادر مریم را مورد تعرض قرارداده و هیچ صدایی از کسی بلند نشده بود.
مریم شبانه راه میافتد و خواهر و برادرش را با خود به تهران میآورد تا مبادا قربانی خواسته های مادر شوند.
مدتی آواره میشوند تا بالاخره جایی را برای اسکان پیدا میکنند.
ساعت حدود ۵ بعدازظهر است و همچنان از روحیه مبارز و خستگی ناپذیر این دختران به وجد میآیم.
دخترانی که با همه سختی، در حال خرج کردن جوانی شان برای داشتن زندگی عادی و نرمال هستند
و نه تنها از جامعه به خاطر غیر ایرانی بودن زخم خورده اند که هیچ حمایت مادی و عاطفی از کسی نمیگیرند. دستشان را روی زانوهای خود گذاشته، بلند قامت ایستاده اند و کار میکنند بدون داشتن کوچکترین انتظاری از کسی!
در همین فکرها بودم که پیامک گوشی موبایل مرا از دنیای ذهنی به واقعیت پرت میکند.
«خانم وکیل سلام
کار مهمی باهاتون دارم
لطفا جوابم را بدهید»