میپرسم: چرا دخترت را در سن ۱۲ سالگی آن هم در شرایطی که به بلوغ جنسی نرسیده بود، شوهر دادی که حالا بعد از گذشت سه سال از ازدواجش، با دوست پسرش به تهران فرار کند؟!
پدر در حالیکه سرش را با استیصال تکان می دهد و با نگرانی از حال دخترش که در کانون اصلاح و تربیت به اتهام رابطه نامشروع نگهداری می شود، میگوید: همه ما رسم و رسوماتی داریم که از پدرانمان به ما رسیده. دختر باید زود به دامن بخت برود.
مادرش گریه میکند و میگوید: این بار دومی است که با این پسر محله که تهران کار میکند، فرار میکند. دیروز صبح شوهرش مچشان را گرفته و شکایت کرده! آبرو برایمان نمانده! جواب در و همسایه را چی بدهیم!
وارد کانون اصلاح و تربیت میشوم.
رو به دختر زیبارویی با صورتی نحیف و لاغر میکنم که حالا رو به رویم نشسته و از دادگاه و قاضی و پرونده و اتهامش هیچ نمیفهمد و همه اینها برایش در حکم بازی کودکانه است، میگویم: میدانی اینجا کجاست و قرار است چه اتفاقی برایت بیافتد؟!
میگوید: برایم مهم نیست. فقط میخواهم از شوهرم جدا شوم، به هر کار نکرده ای هم اعتراف میکنم تا زودتر طلاق بگیرم! چند بار گفتم من شوهرم را دوست ندارم مرا به زور سر سفره عقد نشاندند. خواستم بهشان نشان بدهم که نتیجه بله گفتن اجباری این می شود…
به این فکر میکنم فرهنگ و رسومات منطقه ای و محلی در کنار خلا قانونی چه آسیبهای جبران ناپذیری را با خود به همراه دارد و هر روز شاهد یک قصه دردناک از قربانیان آن هستیم.