چهار سال از پیگیری پرونده موکلم میگذشت
از اداره ثبت بیرون میآیم. در خیابان میایستم تا کمی هوای تازه نفس بکشم. به رفت و آمد آدمها نگاه میکنم. دلم آشوب میشود و به سمت نزدیکترین کافه قدم میزنم.
باید ذهنم را جمع و جور کنم. سفارش چای دادم.
چهار سال از پیگیری پرونده موکلم میگذشت و امروز این بار سنگین از روی دوشم برداشته شد.
دلم میخواست همینجا دراز میکشیدم و یک هفته تمام میخوابیدم.
موکلم مردی 84 ساله بود که گوشهایش به سختی میشنید. مرا به یاد پدربزرگم میانداخت و همین بود که بعضی وقتها خودم را مثل نوهاش میدیدم. دلم میخواست زودتر این امانتی را تحویلش بدهم .
مردی خوشرو و منظم است و گاهی که صبر امانش را میبرید، میگفت: کار ما تمام نشد؟!
سی سال پیش معاملهای میکند، بعد از واریز مبلغ، به خیال آنکه مالکیتش ثبت و قطعی شده، ملک را به امان خدا رها میکند و بعد از اینهمه سال متوجه میشود، سندی در دست دارد که مالکیتش در دفتر املاک ثبت نشده و چند تکه کاغذ قدیمی پاره برایش باقی مانده بود!
مسئول کافه را صدا میزنم. چای دیگری سفارش میدهم. سند شش دانگ پیرمرد را از کیفم بیرون میآورم و به آن زل میزنم. از آن پروندههای چموش بود. در عین خستگی، احساس رهایی میکنم.
دفترچه تقویمم را باز میکنم و روبهروی پرونده مینویسم: مختومه به تاریخ بهمن 1403
با خود می گویم:
از کی من اینقدر صبور شدم؟!
اصلا یکی از چیزهایی که آدمی را دیوانه میکند، همین انتظار کشیدن است.
وکالت مرا صبور کرده یا انتظاری که تمام عمر در زندگیمان برای هرچیزی میکشیم، ما را به صبوری فراخوانده تا قبل از آنکه وکیل شوم، هیچ وقت خودم را تا این حد صبور ندیده بودم.
موبایل را بر میدارم و زنگ میزنم به پدربزرگ خیالیام
از آن طرف خط صدای آشنای پرالتهابش را میشنوم
-الو ..
-الو خانم باقری شمایی؟
-نمی شنوم
-داد میزنم: تمام شد
-سند در دستم است…
-صدای لبخندش را میشنوم
همین لبخند برای من کافی است!